اگر زیباترین دختر که گردد
وگر پا تا به سر از زر که گردد
هر آنکس صیغه شد من شک که دارم
دگر از تن فروشی بر که گردد
مهدی یعقوبی
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است
اگر زیباترین دختر که گردد
وگر پا تا به سر از زر که گردد
هر آنکس صیغه شد من شک که دارم
دگر از تن فروشی بر که گردد
مهدی یعقوبی
خروشش را که خشماگین شنیدند
به بندش در خیابانها کشیدند
معلم گفت نان دیگر که او را
کلاس درس شاگردان ندیدند
به جانم عطر لادنها نهان است
قناری در گلویم نغمه خوان است
هوا خاکستری فرقی ندارد
تو باشی هر کجا آبی جهان است
دگر لبخند جز افسانه ای نیست
دل شب نعره مستانه ای نیست
دو صد لعنت به این شهری که در آن
شراب و شادی و میخانه ای نیست
دو تا چشمت مرا مجذوب میکرد
در اعماق دلم آشوب میکرد
به کنج بی کسی حال بدم را
به لبخندی که بر لب خوب میکرد
به مثل عطر گل جانم نشستی
به رویایت روم در حال مستی
زلال چشمه ساری در رگانم
تو گویی انعکاس روحم هستی
دل من آشیان عشق جاوید
همه بود و نبودم نور امید
به شبگیران که در بانگ خروسان
عقاب آسمانم دشت خورشید
مهدی یعقوبی
دلیل میگساری های من بود
به راز گریه زاری های من بود
بتی در معبد خاموش قلبم
قرار بیقراری های من بود
مهدی یعقوبی
مهدی یعقوبی
سفر با چهره ای شاداب رفتن
ازین دنیای پر اعجاب رفتن
دو چشم خویش را بستن همیشه
به هرم نیستی در خواب رفتن
سرش دائم به روی شانه ام بود
شبانگاهان چراغ خانه ام بود
نفس هایش در آغوشم گل سرخ
تپش های دل دیوانه ام بود
مهدی یعقوبی
تو در ژرفای توفان ساحل من
دلیل بودنم آب و گل من
شب وحشت به چشمم پرتو نور
زمستانها که گرمای دل من
کسی مهر و محبت مذهبش نیست
کسی عشق شقایق بر لبش نیست
قناری در قفس افتاد و جان داد
چرا اصلا کسی تاب و تبش نیست
پس از تو تیره عالم ناگهان شد
بهارانم که در چنگ خزان شد
پس از تو آه لعنت بر جدایی
که قبرستان خاموشی جهان شد
چه وحشتناک روز و روزگاری
چه ایام سیاه و پر غباری
نمی پرسد کسی حال قناری
همه از سایه های هم فراری
به روز و شب که آه و اشک و شیون
بتن رخت عزا سر روی دامن
نفیر مرگ می پیچد به هر سو
بگورستان بدل شد میهن من
چرا دیگر گلی در خانه ای نیست
به کوه و دره ها پروانه ای نیست
کسی عاشق نمی گردد دوباره
سراسر میهنم میخانه ای نیست
وطن افتاده در چنگال گرداب
به لب هر دم: مرا دریاب دریاب
تو حق داری فرو کن پنبه در گوش
لب ساحل بزن خود را که در خواب
به جز مستی جهان مرهم ندارد
گلی خوشبوتر از مریم ندارد
دمادم گوش ساعتها بگویید
که عشق هرگز زمان عالم ندارد
بهاران دشتها رنگین که گشتند
پر از آلاله و نسرین که گشتند
دو تا قلب جدا از هم بناگاه
یکی با بوسه ای شیرین که گشتند
مهدی یعقوبی
دلم در آسمان ابر خزانی
در اقیانوسی از غم جاودانی
میان موج و طوفان های هائل
نمی بینم که از ساحل نشانی
به رقص گل که در باران بیندیش
به عطر جنگل گیلان بیندیش
کبوتر باش در ژرفای شبها
به آبی های بی پایان بیندیش
سمند سرکش روحم که بی تاب
کسی میخواندم در نور مهتاب
شد آندم بی خداحافظ که گردم
بسوی بی نهایت تا که پرتاب
درخت سیب سرخم بی تو پژمرد
قناری بر فراز شاخه افسرد
تو که رفتی کسی از سایه بید
مرا در وسعتی بی انتها برد
جوانان دلخوشی دیگر ندارند
از هر چه دین و مذهب در فرارند
شنیدم تن فروشان طبق آمار
در ایران اکثراً شوهر که دارند
صدای زوزه های باد پاییز
دل از اندوه بی پایان که لبریز
سرش در زیر پر مرغ شباویز
غم انگیز و غم انگیز و غم انگیز
مهدی یعقوبی
سکوت دره ها اسرار آمیز
صدای خش خش برگان دل انگیز
سرم بر شانه ات آرام آرام
میان کوچه باغ زرد پاییز
مهدی یعقوبی
به چک چک نغمه شیرین باران
غمم را میدهد تسکین که باران
به روی پنجره در صبحگاهان
سرانگشتان آهنگین باران
مهدی یعقوبی
پریشان کن که موی خوشگلت را
ببینم تا که روی کاملت را
تو درها را یک و یک قفل کردی
فراموشت که شد قفل دلت را
به ظاهر در نظر خوش خط و خالند
به باطن در پی جنگ و جدالند
مذاهب در جهان از قول رازی
سراسر باعث قتل و قتالند
مهدی یعقوبی
هوا سرد و غم انگیز است و خسته
به پشت سر همه پلها شکسته
به روی سیم برقی لخت، تنها
پرستویی که در باران نشسته
عبور ابرها از کوهساران
صدای بادها در بیشه زاران
به رویارو بیابانهای اندوه
بدون چتر در رگبار باران
به گنجشکان سلامش را رساندم
گلی زیبا که با یادش نشاندم
سحرگاهان به زیر بارش نور
غبار از روح دلتنگم تکاندم
رخت در دیدگانم ارغوانی
نگاهت در نگاهم بیکرانی
بمن تا دوستت دارم که گفتی
تو را بوسیدمت من ناگهانی
بسویت کوه و صحراها که راندم
گلوی هر چکاوک نغمه خواندم
سحرگاهی رسیدم آشیانت
در آغوشت که مُردم زنده ماندم
مرا زیبایی ات افسون که کردست
به کوه و دره ها مجنون که کردست
تو رفتی در دلم کوهی فرو ریخت
در اعماقش مرا مدفون که کردست
اگر در سینه دلبندی نباشد
نسیم نرم لبخندی نباشد
بگوییدم چه خواهد شد اگر هیچ
دل عالم خداوندی نباشد
شود آیا وطن ویران نباشد
غم نان شعله ور در جان نباشد
چه خواهد شد اگر پسوند اسلام
که در ایران جاویدان نباشد
من از آهنگ باران مست گردم
از آب چشمه ساران مست گردم
دل من آشیان قاصدک هاست
از عطر نوبهاران مست گردم
به صحراها دو آهوی گریزان
هراسان، ناتوان، افتان و خیزان
به روی شاخه های لخت و عریان
سکوت سهره ها در برگریزان
سه تارم را که دینداران شکستند
غل و زنجیر بر دستم که بستند
سرم از تن جدا کردند و آنگاه
به سجده بر خدای خود نشستند