Tuesday, December 29, 2009

دوبیتی نودویکم - مهدی یعقوبی


تو  جتر  آ فتا بی آ سما نم
نسیم  نوبهاران  در خزانم
به شبهای پرا ز برف زمستان
تو یک جنگل گل سرخی به جانم 

Monday, December 21, 2009

دوبیتی نودم - مهدی یعقوبی


به نامت عاشقان رالب بدوزند
پی ِ قتل شقا یق ها هنو ز ند
پس ازعکست خمینی دیریا زود
تو قبرت را درآتشها بسوزند

Thursday, December 17, 2009

دوبیتی هشتادونهم - مهدی یعقوبی


کنا رت آ سما نی بر سر م نیست
همه روز و شبم رنگین کمانیست
شراب است هرنفس سرمیکشم من
بتو د ر بی نها یت میکنم زیست

Wednesday, December 16, 2009

دوبیتی هشتادوهشتم - مهدی یعقوبی


دراعماق سکوت سرد شبها
فراز تپه ها ی رو به د ر یا
به آتشهای پنهان ازدل وجان
گل یخ می تکا ند بر فها ر ا

Wednesday, December 2, 2009

دوبیتی هشتادوهفتم - مهدی یعقوبی



 
به نم نم های باران بر دماوند
به رویای قناریهای دربند
گل سرخی که عطر و بوی خود را
به روی دشت و صحرا می پراکند
 مهدی یعقوبی


Friday, November 20, 2009

دوبیتی هشتادو ششم - مهدی یعقوبی


توخورشیددماوند آشیانت
طنین جویبارا ن گیسوانت
به باغ سبزنیلوفردوبوسه
کلید قفل چشم مهر با نت

دوبیتی هشتاد و پنجم - مهدی یعقوبی



من اندوه شبانگاهان سردم
درختی بیشه ی پاییز زرد م
تو که رفتی به بام خانه دیگر
چراغ ماه را روشن نکردم
مهدی یعقوبی

Tuesday, November 17, 2009

دوبیتی هشتاد و چهارم - مهدی یعقوبی


مگر کور ا و به نو ر آ فتا ب است
مگرکرگشته یا عمدأبه خواب است
بگو یید ش خر و ش مر گ بر تو
صد ا ی سرخ پا ی انقلا ب است

Friday, November 6, 2009

دوبیتی هشتاد وسوم - مهدی یعقوبی


از اسرا ئیل غا صب می سرودند
به سفره نان ما ر ا می ربودند
به یا زهرا به یا زهرا زنا ن ر ا
به زند ا نها تجا و ز می نمودند

Tuesday, October 27, 2009

دوبیتی هشتادودوم - مهدی یعقوبی


اگر ما در خیا با نها بما نیم
اگریک نغمه راباهم بخوانیم
شب اشغالگر را تا سپید ه
به توفانهایی ازآتش برانیم

Saturday, October 24, 2009

دوبیتی هشتاد ویکم - مهدی یعقوبی


تنم را می شکافد روح من نیست
جز عطر ارغوانها در چمن نیست
بیا پرو ا ز کن پرو ا ز پرو ا ز
که بودن ای کبوترجز شدن نیست

Wednesday, October 21, 2009

دوبیتی هشتا دم - مهدی یعقوبی


تو جاری تر مرا از رود کردی
پراز دریا ی را ز آ لود کردی
مرا در نقره های نو ر مهتا ب
تو در محد ود نا محدود کردی

دوبیتی هفتادونهم - مهدی یعقوبی


شبی در آسما نی بی ستا ر ه
به چشمم آ ذرخشی زد شرا ره
انا ر سرخ من بر شا خه سبز
دل خونینه ا ش شد پاره پاره

Friday, October 16, 2009

دوبیتی هفتاد وهشتم - مهدی یعقوبی




هنوز عطرش فضای خانه باقیست
به ژرفا ی خیالم میکند زیست
به مثل یک نسیم صبحگاهی
صدایش هست اما او خودش نیست
 مهدی یعقوبی


Monday, October 12, 2009

دوبیتی هفتاد وهفتم - مهدی یعقوبی


جهان عاشق ترین عاشق ترینم
سرود سینه سرخا ن د ر طنینم
میان دشت توفا ن د سته د سته
غز لخوانان شقا یق من بچینم

دوبیتی هفتاد وششم - مهدی یعقوبی


د ما د م میچکد باران شبنم
به تاکستا ن بی پایا ن روحم
برآلاچیق شب در نور مهتا ب
شرا بم میکند عشقت به عا لم

Friday, October 9, 2009

دوبیتی هفتا د وپنجم - مهدی یعقوبی


دل شب نان خشکی خورده بودند
کتا ب و مشق خود را برده بودند
دوتا خواهر کنا ر یک تر ا ز و
به سرما در خیا با ن مرده بودند

دوبیتی هفتاد و چهارم - مهدی یعقوبی


پرش را رقص رقصان بازمیکرد
جهان را شعله ور آ و ا ز میکر د
گل سرخی به منقارش ، به خورشید
عقا ب آ سما ن پر و ا ز میکر د

Wednesday, October 7, 2009

دوبیتی هفتاد وسوم - مهدی یعقوبی


به هنگام ا ذ ا ن برگشته بودند
لب خود را به خون آغشته بودند
بسیجی ها بسیجی ها ی قا تل
کبو تر بچه ها را کشته بود ند

Thursday, October 1, 2009

دوبیتی هفتادودوم - مهدی یعقوبی


چکا و کها غز لخو ا ن توی جا نم

کو یر تشنه با ر ا ن ر ا بما نم

ستیغ کوه آ تش رقص رقصا ن

غبا ر روح خود ر ا می تکانم

Tuesday, September 29, 2009

دوبیتی هفتادویکم - مهدی یعقوبی


قناری های زندا نی در آوا ز

شده پُر آسمان ازبا ل پروا ز

پس ازیوغ هزاروچارصدسال

چه زیبا گشته اند ایرانیان باز

Sunday, September 27, 2009

دوبیتی هفتادم - مهدی یعقوبی


به ژرفا ی سکوت ظلمتی سرد

به رقص برگها با با د شبگر د

کسی در برکه ی تنها یی ام سنگ

به پشت کاجها پرتا ب می کر د

Thursday, September 24, 2009

دوبیتی شصت ونهم - مهدی یعقوبی


به شبگیران به کوهستان گلپوش

از عطرت میشوم ازخودفراموش

ترا بر آسما نها چون پرنده

پرافشان میکشم مستا نه آغوش

Wednesday, September 16, 2009

دوبیتی شصت وهشتم - مهدی یعقوبی


به مثل رقص یک فوا ره مستم

جهان چون خوشه گل توی دستم

جنون عا شقی در قلب آ تش

د ر اعما ق دل پروا نه هستم

Friday, September 11, 2009

دوبیتی شصت وهفتم - مهدی یعقوبی




سر و د آذرخشا ن در گلویم

به دشت تشنه باران را ببویم

تو را با آتشی در جان پرافشان

میا ن موج و توفانها بجویم

Monday, September 7, 2009

دوبیتی شصت وششم- مهدی یعقوبی


توتاکستان به جان عاشقانی

بهارانی شکوفان در خزانی

ترنمهای شبنم بر گل سر خ

سحرگاهان به باغ کهکشانی

دوبیتی شصت و پنجم - مهدی یعقوبی



به شبها آ سمانم پر شها ب است

درون سینه ا م دریا بخواب است

فرا ز جنگل خو ر شید ر و حم

به بال وپرزدن دریک عقاب است

Saturday, September 5, 2009

دوبیتی شصت وچهارم- مهدی یعقوبی


به شب وقتی قفسبانان که خفتند

به پچ پچ قمریان با ناله گفتند:

به کوه و دره ها در نور مهتا ب

هزاران د ر هزاران گل شکفتند

Tuesday, September 1, 2009

دوبیتی شصت وسوم - مهدی یعقوبی


صد ای پا ی با ران در کویرند

د رآتشها غزلخوان پر بگیرند

بگو در منطق پر و ا ز هرگز

پرستوهای آ ز ا د ی نمیرند

Sunday, August 30, 2009

دوبیتی شصت ودوم - مهدی یعقوبی


تو میرقصی ومیرقصد دماوند

شقایق مید رخشد روی الوند

دل ِ تاکی به زیر نور خورشید

شرابی خوشه می بنددبه لبخند

Saturday, August 29, 2009

دوبیتی شصت ویک - مهدی یعقوبی


مرا پرمیدهی در کنج زندان

به چشمانت به زیرچترباران

عزیزم در دل شبها بجا یم

بغل کن ماه را بر روی ایوان

Wednesday, August 26, 2009

دوبیتی شصتم - مهدی یعقوبی


به مثل سا عتم من بیقرارم

معطر از خیا لت در بها رم

به با لا ی پل رنگین کما نی

پس ازباران تراچشم انتظارم

Saturday, August 22, 2009

دوبیتی پنجاه و نهم - مهدی یعقوبی


درآتش بی تو شبها می گد ا زم

ترا با نی به صحرا می نو ا زم

در این فکرم شبی بر شاخه ماه

برا یت آ شیا ن روزی بسا زم

دوبیتی پنجاه وهشتم


تبر دا ران تبر بر میکشید ند

به فرق هر صنوبر میکشید ند

کبوتر بچه ها را دسته دسته

علی گویان به خنجر میکشید ند

Wednesday, August 12, 2009

اولین دوبیتی من

ازاین عشقی که من درسینه دارم
زنید آ تش مر ا با کی ند ا رم
من ا ز نسل شقا یقها ی کوهم
که تا ز خمی نبینم گل نیا ر م

حوالی ساعت 9 صبح بود که زندانبان در بند عمومی زندان گوهردشت صدایم زد .
: «مهدی یعقوبی وسایلت را جمع کن ».
من که با یکی از بچه های بند مشغول صحبت کردن بودم تعجب کردم وبخودم گفتم که باز چه خبرشده که میخواهند مرا به بند دیگری منتقل کنند . وسایل شخصی ام را برداشتم ودرگوشی با یکی از همزنجیران برای چند لحظه حرفهایی ردوبدل کردم وبطرف درحرکت کردم . زندانبان که صورت خودرا پوشانده بود با لهجه لمپنی فریاد زد
: « این چشم بند را بزن وآماده باش تا برگردم » .
من هم منتظرماندم . لحظات بلاتکلیفی یکی از سخت ترین لحظات زندان است و از شانس بدمن در دوباری که بعدازسال شصت به زندانهای مخوف جمهوری اسلامی افتادم ، درطول چندسال زندان همیشه حالت بلاتکلیفی داشتم . یعنی پارامترهای نامتعینی که انسان را وقتی درشرایط سخت وطاقت فرسا قرارمیگیرد با همه ظرفیتهایش به زیر ضربات روحی میبرد . این نمود ها نشانه ضعف انسان نیست بلکه ذاتی انسان است . من هم ازاین قاعده مستثنی نبودم . نقاط مثبتم این بود که وقتی تنها میشدم با انبوه ترانه سرودها واشعاری که ازبربودم با خودزمزمه میکردم و این سروده های گوناگون به من چنان انرژی ای میداد که جهنم برایم مبدل به بهشت میشد و احساس سبکبالی میکردم . زندانبان بعد از دقایقی طولانی برگشت و به من گفت
: «عازمی »
گفتم : «کجا»
: «بعدا میفهمی » .
عقلم قد نمی داد که کجا میخواهند منتقلم کنند . بهرحال نمی دانستم که جریان چیست . از سروصداوهیاهوی پاسدارانی که با فرهنگ بازمانده ازدوران فئودالی ، با صدای بلند صحبت میکردند فهمیدم که از محوطه اصلی زندان خارج شد ه ام . درآن فضا بوی نان داغ بربری که مدتها به مشامم نخورده بود مستم کرده بود ومرا به کوچه های شهر بابلسرمیبرد شهری که درزیر چکمه ها ی جنایتکاران تبدیل به زندان شده بود . من با خاطرات خود سرگرم بودم که ناگاه پس گردنی محکمی یکی از پاسداران بمن زد وبه همکارانش گفت
: « این سگ منافق رو باید بدرک واصل کنیم » .
: « آره میگن طلاو جواهر توی سینه ش خوابیده » .
: میخوای خودم طلا جواهرا ت روازسینه ش با این چاقو در بیارم »
: « نه لازم نیست »
سپس بمن گفت
: « بچه ک...نی حرکت کن ، به چپ چپ ، عجله عجله دیرمان شد » .
با چشم بند مشکل بود که با سرعت حرکت کنم . به همین جهت با احتیاط قدم برداشتم که ناگهان لگدی محکم به باسن وبعد بیضه ام خورد که بزمین افتادم و دنیا درسرم چرخید و کمی گیج شدم . گامهایم را بلندترکردم که باز براثرچشم بند سرم به ستونی خورد ونقش برزمین شدم . چند پاسدار که در پشت سرم بودند قاه قاه خندیدند ودوباره به جلوهلم دادند . مانند آهویی زخمی که درچنگال گله ای ازگرگها افتاده باشد هرلحظه انتظارلت وپارشدن را داشتم با هزارزوروزحمت بلندشدم ودرحالی که از دماغم خون می آمد براه افتادم .
: « نزارخونهای دماغت زمین رونجس کنه » .
:« اگه نمیخواهی روزمین بریزه دستبدروبازکن تا تمیزش کنم »
: « خفه خون بگیر قرمساق » .
کاری نمیتوانستم بکنم مانند همیشه حرف غیرمنطقی میزدند . سرم را پایین گرفتم که خون روی پیراهنم بریزد که اینباروحشیانه تربه جانم افتادند ومانند توپ فوتبال مرا بزیرضرب وشتم گرفتند .
: « الحق که مفسدی ، سرت رو پایین میزاری که ازلای چشم بند اطراف روشناسایی کنی ، داغ دیدنت رو تو دل مادرت میزاریم »
بالاخره مرا در صندلی عقب ماشینی هل دادند و گفتند که درازبکشم وسپس دونفر محافظ رویم نشستند و براه افتادند . من نفس کشیدن برایم مشکل شده بود و نزدیک بود که خفه شوم درراه خودشان با حرفها آسمان وریسمان را بهم میدوختند وازخاطرات جبهه سخن سرمیدادند از دلاوریهای خود و هم پیاله هایشان که صدام دیکتاتور را به عجزدرآورده اند . از نابودی اسراییل وآمریکا و چرندیاتی از این قبیل تا به لحاظ روحی وروانی خودرا ارضا کنند و درنهایت کاسه کوزه ها را برسرامسال من می ریختند که باعث ناامنی وبی ثباتی مملکت گشته ایم . در راه برای ساعتی مرا به اوین بردند ودرسلولی انفرادی انداختند درسلول روی دیوار با خون شعارهایی نوشته بود :
" این شرف آدمی است که می ماند . "سعید سلطانپور"
ویا مارا به خاطربسپارید ما دیگر برنمی گردیم واسامی چند نفر ... من درطول آن سالیان با دهها ودهها زندانی سیاسی تا لحظات اعدامشان بودم ودرزندان سپاه ساری صدای تیراعدامشان را میشنیدم ووقتی که درنیمه های شب پیکربی جانشان را بزمین میکشیدند از لابلای نرده های آهنین دیده بودم . کشتارهایی شنیع که تا آنزمان درکتابها خوانده بودم . درپشت میله های قطور به چشم میدیدم .

من به آن صحنه های تکاندهنده عادت کرده بودم . بنظرمیرسید که دیگر به آخرخط رسیده بودم وبا ید نوبت خودرا انتظاربکشم . بوی خونهای دلمه شده وادرار زندانیان سابق ازداخل سلول می آمد . چند بارحالم درآن وضعیت بهم خورده بود و بهتردیدم که دندان روی جگربگذارم و ببینم که ته وتوی قضایا چیست . مانند همیشه صدای قرآن می آمد و گاهی زندانبانان یعنی شیعیان دوآتشه با خود آیه ها را بلند بلند زمزمه میکردند تاما کافران بشنویم ودرهمان حال وحشیانه با پوتینشان به درآهنی سلول میکوبیدند طوری که گوشم از شدت صدای سرسام آورزنگ میزد .
بعد ازمدتی درشرایطی که درسلول ازحال رفته بودم کشان کشان مرا با فحش دوباره به داخل ماشین انداختند وحرکت کردند ودرنهایت به زندان سپاه بابل رسیدیم و به آنجا تحویلم دادند . مرا برای تجدید محاکمه به آنجا منتقل کرده بودند . یعنی بدترین شق ممکن در زندان ، دوباره درسلول انفرادی افتادم و محاکمات بدوی شروع شد شرایطی بس وحشتناکترازگذشته ، هرروز انگاربرایم یک سال طول میکشید ومن لحظه لحظه باید که عشقم را با این مردم صیقل میزدم . این قاتلان از من اسم یارانم را میخواستند ، واز همه شیوه ها استفاده میکردند تا مرا درهم بشکنند . بخودم درتنهایی میگفتم چند نفر دراین سلول دست به خودکشی زدند یا تیرباران گشتند و آیا کسی زنده جان بدربرده است . درنیمه های شب از سلول بغلی فریاد زنی زندانی رامی شنیدم که به زندانبان میگفت :
" بیشرف مگر مسلمان نیستی ، درسلول من چه میکنی " .
. وچند ساعتی بعد دوباره پاسداری نعره زد
: « عجله کن دختره خودکشی کرده است »
نمی دانم چه شد ، ناگاه دررگانم انگارخونم آتش گرفت و نم اشکی به چهره ام نشست واولین دوبیتی ام را درسال 1363 درسلول انفرادی سرودم وبردیوارسلول نوشتم که بعداز چندی توسط همزنجیرانی که درآن سلول بودند به بیرون انتقال پیدا کرد .

بهر حال سالهای سال از آن دوران گذشته است و یک چیزی که تغییر نکرده است . ماشین کشتار وقتل بیگناهان دراین نظام استبدادی است که اخبارش امروز از اردوگاه مرگ نظیر کهریزک و...بگوش میرسد . روزی که باور آن خاطراتی که درگوشه وکنار نقل میکردیم افسانه به نظر میرسید . اما به قول معروف خورشید برای همیشه به پشت ابرها پنهان نماند ومردم امروز درهرکوی وبرزن از جنایات این رژیم درحال سقوط سخن میگویند . تظاهرا ت پی درپی سرکوبگران را ذله کرده است وخودشان خودشان را محاکمه میکنند . آری این قیام ریشه درخون ورنج وشکنج هزاران انسانی دارد که برای آزادی خونشان ریخته شد اما بزانو هرگزدرنیامدند . بیشمارانی که جاودانه اند .


Saturday, August 8, 2009

دوبیتی پنجاه وپنجم


نگاهم کن بگویم زندگی چیست

چرا دریا به توفان میکند زیست

نگاهم کن که در ژرفای چشمت

ببینم تا خد ا یی هست یا نیست

دوبیتی پنجاه وچهارم


توعطررازقی ها درهوایی

دراسرار د ل پروانه هایی

تویی یک بینهایت درنهایت

دراعماق پر ا ز توفان مایی

Friday, August 7, 2009

دوبیتی پنجاه وسوم


تورویا ی بهاری در طنینم

چرا غ ما ه شبها بر زمینم

نگاهم کن که تا برآسمانها

کبوتر د رجهان خودراببینم

Tuesday, August 4, 2009

دوبیتی پنجا ه ودوم


به پاورچین به پاورچین به شبها

کسی ا ز برکه ی خا مو ش رویا

به خوا بم با تفنگش میزند تیر

به روی شا خه ها گنجشکها ر ا

Saturday, July 25, 2009

دوبیتی پنجاه ویکم


درعالم سینه ای من آتشینم

به زنبیلی دو هفته بر زمینم

گما نم آ مد م ا ز آ سما نها

برایت دسته دسته گل بچینم

دوبیتی پنجاهم



در احساسم بهاری روح پرور

جهانم گشته از عشقت معطر

شبا نگاها ن در ایوا ن خیالم

ترا من میکشم با ماه در بر

Thursday, July 23, 2009

دوبیتی چهل ونهم


من و تو با لهای یک عقا بیم

رها در د شتها ی آ فتا بیم

به مثل خوشه های سرخ انگور

رگ هر تا ک در حال شرا بیم

دوبیتی چهل وهشتم


قناری بال وپرهایش شکسته

به قلبش تیر زهرآگین نشسته

نگاه آخرش را بر من و تو

به زیرچتری ازخون خیره بسته

Sunday, July 19, 2009

دوبیتی چهل و هفتم


صدای غرش تیر و تفنگ است

درودیوارمیهن سرخ رنگ است

به پیش آزاده گان درآتش ودود

خیابانهای ما میدان جنگ است

Friday, July 17, 2009

دوبیتی چهل وششم



گل سرخی که پرپرمیشدازباد

به توفانهایی از آتش خبرداد :

بهاران گل دهم درجنگلم باز

به پرو ا ز کبوتر ها ی آ زا د

دوبیتی چهل وپنجم


نمی د ا نم بیا ید یا نیا ید

شب قیرینه ام آخر سرآ ید

کسی د ر میزند با ید بجنبم

گمان من میکنم صبح است شاید

دوبیتی چهل وچهارم


سرم برروی زا نو هر شبانه

شکسته سازچوبی کنج خانه

قناریهای زیبا بی تو مرد ند

به پیش چشم من در آشیانه

دوبیتی چهل سوم


به قطره قطره دریایم توکردی

پرُ از پروا نه رویا یم توکردی

به تندرها فرا ز کوه ا لبر ز

عقا ب آ سما نها یم تو کرد ی

Saturday, July 11, 2009

دوبیتی چهل ودوم


تودریایی به خواب جاری رود

قدم های سحر دشت شب آلود

نگاهت فرصت یک آسمان عشق

برا ی پر زدن کنج قفس بود

دوبیتی چهل ویکم


هوای خانه بی توسردسرداست

گل سرخ خیا لم زرد زرد است

فرا ز آ سما نم گله ی ابر

چراغ ماه راخاموش کرداست