Wednesday, August 12, 2009

اولین دوبیتی من

ازاین عشقی که من درسینه دارم
زنید آ تش مر ا با کی ند ا رم
من ا ز نسل شقا یقها ی کوهم
که تا ز خمی نبینم گل نیا ر م

حوالی ساعت 9 صبح بود که زندانبان در بند عمومی زندان گوهردشت صدایم زد .
: «مهدی یعقوبی وسایلت را جمع کن ».
من که با یکی از بچه های بند مشغول صحبت کردن بودم تعجب کردم وبخودم گفتم که باز چه خبرشده که میخواهند مرا به بند دیگری منتقل کنند . وسایل شخصی ام را برداشتم ودرگوشی با یکی از همزنجیران برای چند لحظه حرفهایی ردوبدل کردم وبطرف درحرکت کردم . زندانبان که صورت خودرا پوشانده بود با لهجه لمپنی فریاد زد
: « این چشم بند را بزن وآماده باش تا برگردم » .
من هم منتظرماندم . لحظات بلاتکلیفی یکی از سخت ترین لحظات زندان است و از شانس بدمن در دوباری که بعدازسال شصت به زندانهای مخوف جمهوری اسلامی افتادم ، درطول چندسال زندان همیشه حالت بلاتکلیفی داشتم . یعنی پارامترهای نامتعینی که انسان را وقتی درشرایط سخت وطاقت فرسا قرارمیگیرد با همه ظرفیتهایش به زیر ضربات روحی میبرد . این نمود ها نشانه ضعف انسان نیست بلکه ذاتی انسان است . من هم ازاین قاعده مستثنی نبودم . نقاط مثبتم این بود که وقتی تنها میشدم با انبوه ترانه سرودها واشعاری که ازبربودم با خودزمزمه میکردم و این سروده های گوناگون به من چنان انرژی ای میداد که جهنم برایم مبدل به بهشت میشد و احساس سبکبالی میکردم . زندانبان بعد از دقایقی طولانی برگشت و به من گفت
: «عازمی »
گفتم : «کجا»
: «بعدا میفهمی » .
عقلم قد نمی داد که کجا میخواهند منتقلم کنند . بهرحال نمی دانستم که جریان چیست . از سروصداوهیاهوی پاسدارانی که با فرهنگ بازمانده ازدوران فئودالی ، با صدای بلند صحبت میکردند فهمیدم که از محوطه اصلی زندان خارج شد ه ام . درآن فضا بوی نان داغ بربری که مدتها به مشامم نخورده بود مستم کرده بود ومرا به کوچه های شهر بابلسرمیبرد شهری که درزیر چکمه ها ی جنایتکاران تبدیل به زندان شده بود . من با خاطرات خود سرگرم بودم که ناگاه پس گردنی محکمی یکی از پاسداران بمن زد وبه همکارانش گفت
: « این سگ منافق رو باید بدرک واصل کنیم » .
: « آره میگن طلاو جواهر توی سینه ش خوابیده » .
: میخوای خودم طلا جواهرا ت روازسینه ش با این چاقو در بیارم »
: « نه لازم نیست »
سپس بمن گفت
: « بچه ک...نی حرکت کن ، به چپ چپ ، عجله عجله دیرمان شد » .
با چشم بند مشکل بود که با سرعت حرکت کنم . به همین جهت با احتیاط قدم برداشتم که ناگهان لگدی محکم به باسن وبعد بیضه ام خورد که بزمین افتادم و دنیا درسرم چرخید و کمی گیج شدم . گامهایم را بلندترکردم که باز براثرچشم بند سرم به ستونی خورد ونقش برزمین شدم . چند پاسدار که در پشت سرم بودند قاه قاه خندیدند ودوباره به جلوهلم دادند . مانند آهویی زخمی که درچنگال گله ای ازگرگها افتاده باشد هرلحظه انتظارلت وپارشدن را داشتم با هزارزوروزحمت بلندشدم ودرحالی که از دماغم خون می آمد براه افتادم .
: « نزارخونهای دماغت زمین رونجس کنه » .
:« اگه نمیخواهی روزمین بریزه دستبدروبازکن تا تمیزش کنم »
: « خفه خون بگیر قرمساق » .
کاری نمیتوانستم بکنم مانند همیشه حرف غیرمنطقی میزدند . سرم را پایین گرفتم که خون روی پیراهنم بریزد که اینباروحشیانه تربه جانم افتادند ومانند توپ فوتبال مرا بزیرضرب وشتم گرفتند .
: « الحق که مفسدی ، سرت رو پایین میزاری که ازلای چشم بند اطراف روشناسایی کنی ، داغ دیدنت رو تو دل مادرت میزاریم »
بالاخره مرا در صندلی عقب ماشینی هل دادند و گفتند که درازبکشم وسپس دونفر محافظ رویم نشستند و براه افتادند . من نفس کشیدن برایم مشکل شده بود و نزدیک بود که خفه شوم درراه خودشان با حرفها آسمان وریسمان را بهم میدوختند وازخاطرات جبهه سخن سرمیدادند از دلاوریهای خود و هم پیاله هایشان که صدام دیکتاتور را به عجزدرآورده اند . از نابودی اسراییل وآمریکا و چرندیاتی از این قبیل تا به لحاظ روحی وروانی خودرا ارضا کنند و درنهایت کاسه کوزه ها را برسرامسال من می ریختند که باعث ناامنی وبی ثباتی مملکت گشته ایم . در راه برای ساعتی مرا به اوین بردند ودرسلولی انفرادی انداختند درسلول روی دیوار با خون شعارهایی نوشته بود :
" این شرف آدمی است که می ماند . "سعید سلطانپور"
ویا مارا به خاطربسپارید ما دیگر برنمی گردیم واسامی چند نفر ... من درطول آن سالیان با دهها ودهها زندانی سیاسی تا لحظات اعدامشان بودم ودرزندان سپاه ساری صدای تیراعدامشان را میشنیدم ووقتی که درنیمه های شب پیکربی جانشان را بزمین میکشیدند از لابلای نرده های آهنین دیده بودم . کشتارهایی شنیع که تا آنزمان درکتابها خوانده بودم . درپشت میله های قطور به چشم میدیدم .

من به آن صحنه های تکاندهنده عادت کرده بودم . بنظرمیرسید که دیگر به آخرخط رسیده بودم وبا ید نوبت خودرا انتظاربکشم . بوی خونهای دلمه شده وادرار زندانیان سابق ازداخل سلول می آمد . چند بارحالم درآن وضعیت بهم خورده بود و بهتردیدم که دندان روی جگربگذارم و ببینم که ته وتوی قضایا چیست . مانند همیشه صدای قرآن می آمد و گاهی زندانبانان یعنی شیعیان دوآتشه با خود آیه ها را بلند بلند زمزمه میکردند تاما کافران بشنویم ودرهمان حال وحشیانه با پوتینشان به درآهنی سلول میکوبیدند طوری که گوشم از شدت صدای سرسام آورزنگ میزد .
بعد ازمدتی درشرایطی که درسلول ازحال رفته بودم کشان کشان مرا با فحش دوباره به داخل ماشین انداختند وحرکت کردند ودرنهایت به زندان سپاه بابل رسیدیم و به آنجا تحویلم دادند . مرا برای تجدید محاکمه به آنجا منتقل کرده بودند . یعنی بدترین شق ممکن در زندان ، دوباره درسلول انفرادی افتادم و محاکمات بدوی شروع شد شرایطی بس وحشتناکترازگذشته ، هرروز انگاربرایم یک سال طول میکشید ومن لحظه لحظه باید که عشقم را با این مردم صیقل میزدم . این قاتلان از من اسم یارانم را میخواستند ، واز همه شیوه ها استفاده میکردند تا مرا درهم بشکنند . بخودم درتنهایی میگفتم چند نفر دراین سلول دست به خودکشی زدند یا تیرباران گشتند و آیا کسی زنده جان بدربرده است . درنیمه های شب از سلول بغلی فریاد زنی زندانی رامی شنیدم که به زندانبان میگفت :
" بیشرف مگر مسلمان نیستی ، درسلول من چه میکنی " .
. وچند ساعتی بعد دوباره پاسداری نعره زد
: « عجله کن دختره خودکشی کرده است »
نمی دانم چه شد ، ناگاه دررگانم انگارخونم آتش گرفت و نم اشکی به چهره ام نشست واولین دوبیتی ام را درسال 1363 درسلول انفرادی سرودم وبردیوارسلول نوشتم که بعداز چندی توسط همزنجیرانی که درآن سلول بودند به بیرون انتقال پیدا کرد .

بهر حال سالهای سال از آن دوران گذشته است و یک چیزی که تغییر نکرده است . ماشین کشتار وقتل بیگناهان دراین نظام استبدادی است که اخبارش امروز از اردوگاه مرگ نظیر کهریزک و...بگوش میرسد . روزی که باور آن خاطراتی که درگوشه وکنار نقل میکردیم افسانه به نظر میرسید . اما به قول معروف خورشید برای همیشه به پشت ابرها پنهان نماند ومردم امروز درهرکوی وبرزن از جنایات این رژیم درحال سقوط سخن میگویند . تظاهرا ت پی درپی سرکوبگران را ذله کرده است وخودشان خودشان را محاکمه میکنند . آری این قیام ریشه درخون ورنج وشکنج هزاران انسانی دارد که برای آزادی خونشان ریخته شد اما بزانو هرگزدرنیامدند . بیشمارانی که جاودانه اند .