جهان دلداده ای زیبا پرستم
از عشقی جاودان در سینه مستم
به لبهایم دمادمم در ترنم
به قلبم می تپد هر جا که هستم
مهدی یعقوبی
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است
جهان دلداده ای زیبا پرستم
از عشقی جاودان در سینه مستم
به لبهایم دمادمم در ترنم
به قلبم می تپد هر جا که هستم
مهدی یعقوبی
کت و شلوار و کفش و عینکت نو
به شرق و غرب عالم در قدم رو
لباست را عوض کردی ولیکن:
درون کله ات اما همان گو
شب است و آسمانم بی ستاره
به روی گونه ها اشکم دوباره
صدای رعد و برق و زوزه باد
در ایوان نامه های پاره پاره
جهانم عطر خوشبوی تو دارد
نشان از چشم و ابروی تو دارد
دوبیتی های من زیبا اگر شد
درخشش از گل روی تو دارد
کسی میخواند از عمق ضمیرم
به رفتن ناگهانی ناگزیرم
روم در خلوت دریاچه ای سبز
به مثل قوی زیبا تا بمیرم
عبور ابرها از کوهساران
سکوت وهمناک بیشه زاران
شبانگاهان به کنج خلوتی سرد
صدای گریه هایت زیر باران
کمان ابرو تبار ترکمن بود
زمین و آسمان معبود من بود
جهانم پر شده از عطر و بویش
گلم اسم قشنگش یاسمن بود
من و تو در بر هم دلبخواهیم
دو نامحرم که در حال گناهیم
بطور اتفاقی عاشق هم
به هنگام سفر در یک نگاهیم
خدایا گرچه صد فرسنگ دوری
تو را خواهم ببینم تا حضوری
:به یک زن مانده ام در بستر خود
هزاران حوری ات را من چه جوری
شمیم خاطراتت زیر باران
طنین دلنواز جویباران
غزلخوانان تو را چشم انتظارند
قناری های عاشق در بهاران
شبی از دوری ات بیتاب بودم
به زیر چتری از مهتاب بودم
به رویایم شکفتی تا تو دیدم
در آغوشت سحر در خواب بودم
ندیدم مادری فرزند خود را
بیندازد در آتش ای خدایا
تو اما سنگدل قعر جهنم
بیندازی که او را از چه آیا
زدم امشب که من تا خرخره می
به مستی می زنم در کوچه ها نی
پس و پشتم که سگهای حکومت
دوان کف بر دهان هر دم پیاپی
خیالت می کند هر دم فسونم
دمادم بی تو در مرز جنونم
دلم آشفته و سر در گریبان
شب وحشت که مرفینی به خونم
دو چشمانت که روح انگیز و گیرا
قدمهایت که آهنگین و زیبا
کلامت در نگاهم شعر ناب است
حضورت در کنارم عطر رویا
سراسر میهن ما جز دو صف نیست
شرف دارد هر آنکس، بی طرف نیست
بیا بشکن سکوتت را که ما را
بجز آزادی ایران هدف نیست
به عهد کودکی در کنج خانه
دو چشمم را که بستم با ترانه
شدم پروانه ای رنگین به ناگاه
زدم پر دشت و صحرا جاودانه
کنار اطلسی ها روی ایوان
نگاهم کردی و گفتم بتو جان
لبت بوسیدم و لرزیدی از شرم
فرو افتاد از دستت که فنجان
هجوم بیکسی، ابر بهاران
وطن خالی که شد از میگساران
کسی هرگز نمی آید که از راه
من اما منتظر در زیر باران
کسی از بیکرانها با تبسم
به جانم میکند نم نم ترنم
دو چشمم را که می بندم به نجوا
میان کهکشانها میشوم گم