پریشان کن که موی خوشگلت را
ببینم تا که روی کاملت را
تو درها را یک و یک قفل کردی
فراموشت که شد قفل دلت را
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است
پریشان کن که موی خوشگلت را
ببینم تا که روی کاملت را
تو درها را یک و یک قفل کردی
فراموشت که شد قفل دلت را
به ظاهر در نظر خوش خط و خالند
به باطن در پی جنگ و جدالند
مذاهب در جهان از قول رازی
سراسر باعث قتل و قتالند
مهدی یعقوبی
هوا سرد و غم انگیز است و خسته
به پشت سر همه پلها شکسته
به روی سیم برقی لخت، تنها
پرستویی که در باران نشسته
عبور ابرها از کوهساران
صدای بادها در بیشه زاران
به رویارو بیابانهای اندوه
بدون چتر در رگبار باران
به گنجشکان سلامش را رساندم
گلی زیبا که با یادش نشاندم
سحرگاهان به زیر بارش نور
غبار از روح دلتنگم تکاندم
رخت در دیدگانم ارغوانی
نگاهت در نگاهم بیکرانی
بمن تا دوستت دارم که گفتی
تو را بوسیدمت من ناگهانی
بسویت کوه و صحراها که راندم
گلوی هر چکاوک نغمه خواندم
سحرگاهی رسیدم آشیانت
در آغوشت که مُردم زنده ماندم
مرا زیبایی ات افسون که کردست
به کوه و دره ها مجنون که کردست
تو رفتی در دلم کوهی فرو ریخت
در اعماقش مرا مدفون که کردست
اگر در سینه دلبندی نباشد
نسیم نرم لبخندی نباشد
بگوییدم چه خواهد شد اگر هیچ
دل عالم خداوندی نباشد
شود آیا وطن ویران نباشد
غم نان شعله ور در جان نباشد
چه خواهد شد اگر پسوند اسلام
که در ایران جاویدان نباشد
من از آهنگ باران مست گردم
از آب چشمه ساران مست گردم
دل من آشیان قاصدک هاست
از عطر نوبهاران مست گردم
به صحراها دو آهوی گریزان
هراسان، ناتوان، افتان و خیزان
به روی شاخه های لخت و عریان
سکوت سهره ها در برگریزان
سه تارم را که دینداران شکستند
غل و زنجیر بر دستم که بستند
سرم از تن جدا کردند و آنگاه
به سجده بر خدای خود نشستند
تو در چشمم به ژرفای سیاهی
طلوع آفتاب صبحگاهی
به اوج بیکران در خطه نور
پر و بالم دهی با یک نگاهی
گلی خشکیده در زاینده رودم
من از اول چنین هرگز نبودم
زلال آب هایم را ربودند
به خاکستر بدل شد تار و پودم
مهدی یعقوبی
حضورش سایه وهم و گمان نیست
نظیرش در دل هفت آسمان نیست
از عشقش زندگی زیبا که گشته است
شبیه هیچ چیزی در جهان نیست
مهدی یعقوبی
تویی گنجی که بی مقیاس در من
گل خورشیدی از الماس در من
لب کارون به زیر پرتو ماه
تویی زیباترین احساس در من
مهدی یعقوبی
دلم آکنده از عطر بهارت
دو چشمم روز و شب آیینه دارت
نمی دانی چه حالی دارد ای یار
شراب سرخ نوشیدن کنارت
مهدی یعقوبی
به کنج خانه در اندوه مبهم
دو چشمت میشود در من مجسم
به عکست دست می سایم به دیوار
به پشت پنجره باران که نم نم
مهدی یعقوبی
به رگهایم که رودی از عطش بود
در احساس زلالم مرتعش بود
شبی پر زد بسوی آسمانها
ولی اعماق قلبم در تپش بود
از عشقت روز و شب دیوانه بودن
برون از خانه و کاشانه بودن
به دشت و کوه و صحراها همه عمر
گل رویای من پروانه بودن
مهدی یعقوبی
خیابانها پر از عکس هیولا
کمرها از غم نان گشته دولا
در ایران مردمانش گور خوابند
به لبنان خانه می سازد که ملا
مهدی یعقوبی
چرا یاران که پیمان را شکستند
لب ساحل شب توفان نشستند
میان راه در سوت ترن ها
مرا بر ریل راه آهن که بستند
تویی آب و گلم از من کسی نیست
نگاهت منزلم از من کسی نیست
به مثل عطر گل در پرتو ماه
نشستی در دلم از من کسی نیست
شبی پاییز با روحم در آمیخت
شراب رنگها را در دلم ریخت
سراسر در زمستان مست بودم
در آغوش بهارانم برانگیخت
در آبی ها شکوه بیکران را
افقها دشتهای ارغوان را
فقط یکدم نگاهم کن به لبخند
نمی خواهم بهشت جاودان را
وطن ایران من جانم فدایت
در اعماق دلم باشد که جایت
به زنجیری ولی غرنده شیری
جهان تنها که آزادی خدایت
من هستم نیستم آیا که هستم
خودم از خود که ناپیدا که هستم
در عالم هیچ هیچم هیچ و هیچ هیچ
توگویی سایه رویا که هستم
تو می آیی جهانم می شود گل
زمین و آسمانم می شود گل
چکاوک نغمه میخواند به لبهام
سراسر باغ جانم میشود گل
مهدی یعقوبی
گلی در خطه رویای من باش
دلیل بودنم، دنیای من باش
در عصر وحشت و فولاد و آهن
تپش های دل شیدای من باش
دل و جونم گره خورده به جونت
خیالم روز و شب تو آسمونت
معطر لحظه هام از نکهت عشق
جهونم اون دو چشم مهربونت