به چنگالش گلویش را که افشرد
خروشی از جگرگاهش بر آورد
به دندان بچه آهو را پلنگی
بسوی آشیان خود که میبرد
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است
به چنگالش گلویش را که افشرد
خروشی از جگرگاهش بر آورد
به دندان بچه آهو را پلنگی
بسوی آشیان خود که میبرد
صدای باد می پیچد به هر سو
چراغی میزند در کلبه سوسو
تو اینجا نیستی من اشک ریزان
گلی را روی ایوان می کنم بو
مهدی یعقوبی
در آه و ناله شیون مادری زد
دل آکنده از دردم شبانگاه
ستیغ کوهساران تندری زد
بگا ملا دهد ایمان خود را
لگد محکم زند پیمان خود را
برای حفظ قدرت پیش دشمن
به پایین می کشد تنبان خود را
هجوم ابرها از هر کران بود
کبود و تیره سقف آسمان بود
به کوهستان عقابی تیر خورده
به فکر جوجه ها در آشیان بود
نسیم بالهایت بر پر من
حضورت هر نفس در گستر من
خیالت در شبانگاهان برفی
سرانگشت نوازش بر سر من
به روز و شب سراسر بیقرارم
دمادم لحظه ها را می شمارم
منه دیوانه یک دیوانه ای را
که با بود و نبودم دوست دارم
مهدی یعقوبی
بیا بشکن به خشم آیینه ها را
بدم در سینه چرکین کینه ها را
بزن طبال بر طبلت دگر بار
برقصان شادمان بوزینه ها را
کسی در انتظارم ایستاده
قطار عمر من زد روی ترمز
یکی گفتا که آقا شو پیاده
کمی افسرده و زار و غمینم
هزاران بغض سنگین در طنینم
به زیر چتر سبز خاطراتت
شب باران در ایوان می نشینم
تو تنها تکیه گاهی در جهانم
طنین چشمه ها روح و روانم
به شبهای سیاه و وحشت انگیز
گل سرخی میان بازوانم
در آبی ها که از مرغان خبر نیست
بهارانست و از گلها اثر نیست
نه احساسی نه رویایی نه عشقی
درون سینه ها قلبی دگر نیست
گل خورشید پرها را تکانده ست
شقایق عطر نابش را فشانده ست
بخوانید ای چکاوک های زیبا
به شبگیران دگر چیزی نمانده است
دو چشمانش مرا بیتاب میکرد
جهانم را پر از مهتاب میکرد
کسی در برکه خوابم شبانگاه
گل نیلوفری پرتاب میکرد
درون سینه قلب چاک چاکت
شرف یک قطره ملاها ندارند
برو برگرد افغانی به خاکت
شبم رنگین که از عشقی معطر
مناظر بی نهایت روحپرور
هوا آکنده از رازی دل انگیز
سرم بر شانه ات زیر صنوبر
پدر در خانه با مشت فشرده
کنار مادرم افتاده مرده
دو خواهر را پس از صیغه که ملا
زیارت با خودش مشهد که برده
کمین هر گوشه ای ببر و پلنگند
به پشت بیشه ها پنهان تفنگند
برای بچه آهویی که زخمی
دو تا کفتار پی در پی بجنگند
دوازده سالشه حاجی تو شصتی
چه اندازه چقدر آیا که پستی
به سر تا پای منحوسش که ریدم
خدایی را که عمری می پرستی